کد خبر: ۷۷۹۹
۲۸ آذر ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۳

هر روز از کنار تصویر دو برادر شهیدم می‌گذرم

حسن و حسین عسگری‌مقدم در کنار هم در قطعه شهدای بهشت رضا (ع) در خاک آرام گرفته اند. پدرشان از غصه فرزندانش سکته کرد و به رحمت خدا رفت، اما مادر سال‌ها با یاد آن‌ها زندگی می‌کرد.

درخت‌ها تازه شکوفه زده بودند و صدای پرنده‌ها نوید روز‌های بهاری را‌ می‌داد. برخلاف سال‌های گذشته، هوا برای روز سیزده به در بسیار مطلوب بود. خانواده عسگری مقدم ناهارشان را برداشتند تا چند ساعتی را در طبیعت بگذرانند. آن روز با شنیدن صدای بازی بچه‌ها و گپ وگفت بزرگ‌تر‌ها گذشت.

دلشوره مادر نگذاشت زمان گردش طولانی شود. هنوز آفتاب در آسمان بود که به خانه بازگشتند. وسایلشان را جمع وجور نکرده بودند که صدای زنگ در به صدا درآمد.

یکی از همسایه‌ها سراغ پدر خانواده را گرفت. نگاه مادر از پشت پنجره به در دوخته شده بود؛ همین که احساس کرد پا‌های همسرش می‌لرزد به سمت حیاط دوید. همسایه خوش خبر نبود. او گفته بود صبح برادران سپاه خبر شهادت حسن، پسر دوم خانواده، را آورده اند. حسن به دنبال برادر بزرگ ترش، حسین، راهی جبهه شده بود، اما خیلی زود به درجه رفیع شهادت رسید. چهار سال بعد حسین نیز با حضور در عملیات کربلای ۵ به برادر شهیدش پیوست.

پدرمان رضایت نمی‌داد حسن به جبهه برود،  می‌گفت تا وقتی حسین در جبهه هست، مادرتان آرام و قرار ندارد

 

ماجرای اعزام ۲ برادر

بیش از یک سال است که تصویر هر دو برادر شهید روی دیواری نزدیک منزل پدری شان در محله کوی کارگران نقاشی شده است. پدر سال ۷۰ و مادر سال گذشته به رحمت خدا رفتند. کاظم، پسر چهارم و فرزند آخر خانواده است و در خانه پدری سکونت دارد. او هر روز از مقابل این دیوار می‌گذرد و بخشی از خاطرات گذشته با برادرانش را به یاد می‌آورد.

کاظم آقا از حسن شروع می‌کند، برادر پر شر و شوری که هر وقت در خانه بود، صدای خنده شان تا چند حیاط آن طرف‌تر می‌رفت. می‌گوید: حسن زمان شروع جنگ تحمیلی شانزده ساله بود. چندین بار برای رفتن به جبهه داوطلب شد، اما پدرمان رضایت نمی‌داد و‌ می‌گفت تا وقتی حسین در جبهه هست، مادرتان آرام و قرار ندارد و‌ نمی‌تواند دل نگران دو فرزندش باشد.

حسن که هر روز بچه‌های محله شان را‌ می‌دید که لباس رزم می‌پوشند و عازم جنوب می‌شوند، نتوانست دست روی دست بگذارد. او از سابقه آموزشی خود در شیفت‌های شبانه مسجد محله در روز‌های پیروزی انقلاب اسلامی استفاده کرد.

کاظم آقا توضیح می‌دهد: حسین، برادر بزرگ ترم، متولد ۱۳۳۹ بود و آن زمان خدمت سربازی خود را در جبهه می‌گذراند. سال ۶۰ یک هفته مانده بود دوره خدمتش تمام شود؛ در یک تماس تلفنی موضوع پایان خدمتش را به پدرم گفت. حسن تا این حرف را شنید، رضایت نامه را از پدر گرفت تا اعزام شود.

 

تصویر ماندگار دو برادر

 

گرفتن برات بهشت

حسن اول به کرمانشاه اعزام شد. چون سن و سال کمی داشت، به او گفتند باید پشت جبهه خدمت کند. به نشانه قهر به مشهد برگشت. نزدیک عید نوروز بود که دوباره توانست برگه اعزام بگیرد. او از این موضوع خیلی خوشحال بود، انگار که برات بهشت را به دستش داده اند.

کاظم آقا بچه بود و شادی برادرش را‌ نمی‌توانست درک کند؛ «حسن پسر خوش رو و خوش اخلاقی بود. زیاد اهل درس نبود؛ به همین دلیل از دوازده سالگی دنبال کار رفت. در همین مدت کوتاه در و پنجره ساز خوبی شده بود. خانه پدری ام که در آن زندگی می‌کنم، پنجره هایش را حسن ساخته است. نوجوان بود، اما سفارش خوبی از مشتری می‌گرفت؛ برای همین نمی‌فهمیدم جبهه چه دارد که این قدر او را مجذوب خودش کرده است.»

او درباره نحوه شهادت حسن در نوروز سال ۶۱‌ می‌گوید: کمک آر پی جی بود. شب عملیات فتح المبین، بعداز آنکه آر پی جی زن به شهادت رسید، حسن برای اینکه جلو آتش دشمن را بگیرد، سریع جای او رفت، اما چند ترکش به زیر لب او اصابت کرد و ترکش آخر مستقیم به قلبش خورد و در هفده سالگی شهید شد.

شنیدن خبر شهادت حسن برای برادر بزرگ‌تر سخت بود. حسین که خدمت سربازی را در ماهشهر گذرانده بود، به خوبی با شرایط جنگی آشنا بود. تصمیم گرفت برای اینکه انتقام حسن را بگیرد داوطلبانه به جبهه برود، اما پدر از خبر شهادت پسرش سکته کرده و مادر بی تاب بود.

حسین تصمیم گرفت برای اینکه انتقام حسن را بگیرد داوطلبانه به جبهه برود



حسین ۴ سال بعد از حسن رفت

یک باره خاطره جالبی به یاد می‌آورد. تعریف می‌کند: چند ماه بعد از شهادت حسن در میدان شهدا تصاویر شهیدان را به نمایش گذاشته بودند. من و برادرم ماشاءا... که پسربچه‌های کوچکی بودیم، عکس حسن را که دیدیم، تا خانه به سرعت دویدیم تا به مادرمان بگوییم. داداش حسین هم در خانه بود. وقتی موضوع را تعریف کردیم به ما گفت اشتباه کرده اید.

او ادامه می‌دهد: مادرم از قبل چند بار اصرار کرده بود که داداش حسین، عکس حسن را از معراج شهدا بگیرد، اما او که‌ می‌دانست مادرمان کم طاقت است، گفته بود عکس حسن خراب شده است. حالا ما پسر‌ها که سن و سال کمی داشتیم و‌ نمی‌فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، اصرار می‌کردیم عکس خود داداش حسن بوده است؛ آخر مادرم چادرش را سر کرد و به میدان شهدا رفت تا عکس حسن را ببیند.

کاظم آقا از حسین به عنوان یک فرد بسیار صبور و همراه پدر و مادر یاد می‌کند؛ «مادرم می‌خواست دامادش کند، ولی قبول نکرد. چهار سال بعد از شهادت حسن هنگامی که احساس کرد شرایط خانواده بهتر شده است، به جبهه رفت. بعد از سه ماه درست زمانی که بعد از عملیات می‌خواست به مرخصی بیاید، خبر شهادت او را هم آوردند.»

 

تصویر ماندگار دو برادر


لاله در خون خفته

کاظم آقا از روزی تعریف می‌کند که همراه خانواده اش برای دیدن پیکر حسین به معراج شهدا رفته بودند؛ «حسین قد بلندی داشت؛ برای اینکه در تابوت جا شود، پوتین هایش را درآورده بودند. مادرم دستش را زیر سر حسین برد تا صورتش را ببوسد. گلوله پشت سر او را خالی کرده بود و دست مادرم پر از خون شد.»

در مراسم عزایی که در مسجد برای حسین گرفته بودند، دوستان و هم رزمانش از شجاعت حسین تعریف می‌کردند. او تیربارچی بود و در عملیات کربلای ۵ آن قدر دقیق هدف می‌گرفت و تیراندازی می‌کرد که دشمن مستأصل شده بود. رزمنده‌های ما به راحتی دو خاکریز دشمن را گرفته بودند تا اینکه تک تیرانداز دشمن سر حسین را هدف گرفت و او را به شهادت رساند.

هر دو برادر در کنار هم در قطعه شهدای بهشت رضا (ع) مشهد در خاک آرام گرفته اند. پدرشان از غصه فرزندانش سکته کرد و به رحمت خدا رفت، اما مادر سال‌ها با یاد آن‌ها زندگی می‌کرد. قرار مادر جمعه‌های هر هفته بود تا با یک زیرانداز و فلاسک چای کنار مزار پسرهایش بنشیند و با آن‌ها درددل کند. سال گذشته او نیز به دیار باقی شتافت.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44